فرمانده گفت: دار علی تعدادی را با خودت ببر میدان فرمانداری! دشمن نفوذ کرده!
دار علی دوازده نفر داوطلب تازه از راه رسیده را برداشت و پشت سر راهنمای بومی حرکت کرد. قسمت پل نو هنوز به تصرف دشمن در نیامده بود. شدید زیر آتش توپخانه دشمن بود. ساختمانها در هم کوبیده و شهر از سکنه خالی شده بود. دود غلیظی از گمرک آبادان به هوا میرفت.
افراد گروه شوق داشتند تا زودتر توی خط اول جبهه جنگ مستقر بشوند و با دشمن بجنگند. جوان و بی تجربه بودند. یک، دو خیابان را که پشت سر گذاشتند. راهنما ایستاد و گفت: کا اینم فرمانداری ک...
تا آمد بقیه حرفش را بزند توپ و خمپاره مجال نداد، دود و خاک فضا را پر کرد. آتش که سبکتر شد مرد راهنما ترکش خورده و روی زمین افتاد و دست روی پهلو گذاشت؛ خون از درز انگشتانش بیرون میزد. دار علی کسی را مأمور کرد تا راهنما را به عقب منتقل کند. راهنما که به عقل منتقل شد، از همه طرف زیر آتش قرار گرفتند و زمین گیر شدند. چشم گروه به دار علی بود تا چارهای کند. اطراف را کاوید. چشمش که به دیوار سیمانی افتاد، داد زد: موضع بگیرید... آتیش کنید طرف دشمن!
موضع گرفتند و از پشت دیوار های سیمانی آتش ریختند. مراقب جلو بودند و با کوچکترین آتشی پاسخ میدادند. تا شب دو سه زخمی روی دست آنها ماند. جبهه جنگ که آرام شد جای وضو تیمم گرفتند و نماز خواندند. با سر نیزه کنسرو لوبیا باز کردند و همراه نان کارتونی خوردند، تا صبح چهار چشمی مراقب جلو بودند و خواب به چشمشان نرفت.
صبح دوباره به طرف آنها تیراندازی شد؛ و باز به شدت پاسخ دادند. توی بد مخمصهای افتاده بودند. فکرشان از زور آتش مقابل، کار نمیکرد. به زمین چسبیده بودند و جرئت سر بالا آوردن نداشتند. مهمات آنها هم داشت ته میکشید.
حوالی ساعت ده راهنمای زخمی، زیر آتش دو طرف، خودش را رساند به گروه. از خوشحالی حال کسانی را داشتند که از جنگل انبوه و بی انتهایی نجات پیدا کرده باشند، راهنما که جلو آمد. نگاهی به دیوار سیمانی انداخت و نگاهی به گروه، پرسید: کا این جا موضع گرفتید؟
دار علی سینهاش را جلو انداخت و گفت: بله!
-تیر هم میانداختید؟
-تا دلت بخواد، مهماتمون ته کشیده.
-دشمن رو هم دیدید؟
-مرد حسابی ما خودمون رو هم زورکی میبینیم، چه برسه به دشمن!
-کا دست مریزاد! کا بارک الله! کا آفرین...
دار علی باد انداخت به غبغب و دوباره سینهاش را جلو انداخت، درست مقابل راهنما قرار گرفت: مگه چی شده؟
-مرد حسابی دیروز تا حالا، رو به میهن، پشت به دشمن، بچه های خودمون رو زیر آتیش گرفتید!
دار علی هوار کشید: دشمن پشت سر ما!؟
راهنما دور که شد، گفت: بچهها دیروز گفتن دشمن داره بد جوری دفاع می کنه، نگو این عوضیها بودن!
*این یکی از داستانهای کتاب «آنا هنوز میخندد» نوشتهی اکبر صحرایی بود، کتابی حاوی داستانهای کوتاه کوتاه مرتبط با دفاع مقدس.
سه شنبه 18 تیر 1392 | 06:59 |
کتاب نوشت
|