صدایم میزند ابوطاها...
چهارشنبه 3 آبان 1391 | 05:58 |
محمد طاها
|
وقتی از خانه بیرون میروم، به نشانهی خداحافظی برایم دست تکان میدهد و وقتی برمیگردم مثل یک مرد بهم دست میدهد!
شنبه 15 مهر 1391 | 22:00 |
محمد طاها
|
امروز که بیست و پنج ساله شدم، پسرم هشت ماه و هفت روز دارد.
چهارشنبه 15 شهریور 1391 | 06:26 |
محمد طاها
روز نوشت
|
دیرتر که به خانه میرسم، پسرم نگاهم میکند، چشم غرهام میرود، رویش را بر میگرداند، و بعد از این همه ناز، می خواهد بغلش کنم...
یکشنبه 25 تیر 1391 | 21:17 |
محمد طاها
|
به خانه که می رسم چشم هایی منتظر رسیدن من، ایستاده اند.
دیدن عکس
شنبه 20 خرداد 1391 | 16:46 |
عکس نوشت
محمد طاها
|
الان پنج ماه و چهار روز است که پدر شدم و امروز اولین روز پدری ست که علاوه بر پسر بودن، پدر هم هستم!
دوشنبه 15 خرداد 1391 | 07:40 |
محمد طاها
|
از پدری فانی، خطاکار و غرق گناه که بیست و پنج سال زندگیاش را به بطالت گذرانده به فرزندی معصوم و پاک که امروز چهارمین ماه زندگیاش را میبیند.
پسرم! در زندگی دوستان زیادی داشتم و دارم؛ که هر کدامشان برایم ارزشمندند، دوستانی که شاید بحثهایی با هم داشتیم ولی همگی زلالند.
جدای از همهی آرزوها و ادعاهایی که داریم، یکی از این دوستان بدون هیچ ادعایی به آرزویش رسید؛ میخواهم او را بشناسی... محمد علی شاهچراغی...
فرزند عزیزم! اگر او زنده بود الآن هم سن پدرت بود و حتما تو را دیده بود. برادر و پدرش را وقتی خیلی کوچک بود از دست داد ولی اخلاقش طوری نبود که بشود این را فهمید.
پسرم! شادی را در چهرهات و غم را در قلبت نگه دار.
با این که خودش و مادرش سختیهای زیادی در زندگی دیده بودند ولی پایبند به ارزشها و انقلاب بود.
بعضی وقتها میگویم اگر این همه زجر و تحقیری که این دو نفر در زندگی دیده بودند من دیده بودم...
طاهای من! نگذار فشارهای زندگی تو را عوض کند، تو خودت باش...
مادرش را مادربزرگ خودت بدان، محمد از دنیا فقط مادرش را داشت و چه عاشقانههایی داشتند این دو نفر با هم.
محمد طاها! قدر مادرت را بدان، مادر و مهر مادری هدیهای از طرف خداست، تو هیچ وقت علاقهی مادر به خودت را متوجه نخواهی شد، همان گونه که من نفهمیدم...
دلبندم! من لیاقت خیلی چیزها نداشتم، میدانم که میتوانی بهتر از من باشی...
دوستت دارم...
جمعه 8 اردیبهشت 1391 | 23:57 |
شهید محمد علی شاهچراغی
محمد طاها
|
یکی از بهترین لذتهای دنیا این است که وقتی از خواب بیدار میشوی، یک کوچولوی شیرین بانمک، که از وجود خودت ساخته شده، با آرامشی وصف ناشدنی، کنارت خوابیده است!
شنبه 5 فروردین 1391 | 05:07 |
محمد طاها
|
نمیفهمه شوخی میکنم یا جدی میگم؟! نمیدونه تبریک بگه؟! بخنده؟! باور کنه؟ باور نکنه؟! دارم دستش میاندازم؟! مسخرش میکنم؟! راست میگم؟ دروغ میگم؟! اصلا وضعیتی!!
وقتی بهش میگم بچم ۴۰ روزشه!
سه شنبه 18 بهمن 1390 | 22:23 |
محمد طاها
|
معنای واقعی مادر بودن را با پدر شدن فهمیدم.
پنجشنبه 13 بهمن 1390 | 23:55 |
تک نوشت
محمد طاها
|